جایگاه مثل در معرفت شناسی و هستی شناسی سهروردی قسمت اول
پژوهشگر: احسان رحیم پور
زیر نظر استاد دکتر حسینی شاهرودی
چکیده
یکی از مسائل فلسفی که از آغاز پیدایش فلسفه مورد بحث بوده نظریه مثل است که مبتکر آن افلاطون است. یکى از طرفداران این نظریه شیخ اشراق، شهابالدین سهروردى است که جایگاهى تعیینکننده به مُثل در نظام هستىشناختى و معرفت شناسی خود مىدهد و مىکوشد از سویى با ارائه ادلّهاى متقن وجود این عالم را اثبات کند و از سوى دیگر، با تبیین روشن نسبت این عالم با مراتب وجودى مافوق و مادون آن، چهرهاى معقولتر و پذیرفتنىتر در قیاس با تبیین افلاطون به آن ببخشد.
در این مقاله ما به بررسی جایگاه مثل در معرفت شناسی و هستی شناسی فلسفه سهروردی خواهیم پرداخت.
نقش مثل در معرفت شناسی فلسفه اشراق
شناختشناسى یا معرفتشناسى، دانشى است که درباره شناختهاى انسان بحث مىکند. بحث از تعریف علم، تقسیمبندىهاى مختلف علم، ویژگىها و ملاکهاى هر یک از اقسام شناختها، نحوه حصول و تحقق ادراکات، اقسام تصورات و تصدیقات، ملاک صدق و کذف قضایا و...در زمره مباحث معرفتشناسى قرار مىگیرند.مسأله علم و معرفت نه تنها براى متفکر امروز قابل توجه و تأمل است، بلکه براى اندیشمندان پیشین و از جمله شیخ اشراق نیز کمال اهمیت و ضرورت را داشته است.سهروردى در کتاب تلویحات خویش، صریحا به قابل اهمیت و ضرورى بودن این مبحث براى او، اشاره کرده است.وى مىگوید که مدت مدیدى به نحو شدید به مسأله علم اشتغال فکرى داشته است.
از دیدگاه سهروردی علم به دو دسته تقسیم می شود
علم مثالى یا حصولى
انسان واجد قسمى علم است که در آن، وقتى چیزى را ادراک مىکند، این آگاهى و ادراک به واسطه حصول مثال یا صورت آن واقعیت و شىء مىباشد.چنین علمى را علم مثالى یا حصولى مىنامند.به عبارت دیگر، ادراک حصولى، آن است که مدرک، صورت مدرک به خویشتن پذیرد. (1)
علم حضورى
محور اصلى و کانون علمشناسى فلسفى سهروردى را علم حضورى انسان تشکیل مىدهد. سهروردى مىگوید:هر کسى به ذات خود و نفس خود علم دارد و ذات هیچکس از او غایب نمىباشد.این چنین علمى در ردیف علوم مفهومى و از طریق مثال یا صورتهاى ذهنى نیست.
جایگاه مثل در معرفت شناسی شیخ اشراق بیشتر در علم حصولی به چشم می خورد. از نظر او علم حصولی از ادراک صور عینیه یا مثالی به وجود می آید. او در آثار خود به نحوه حصول اقسام ادراکات پرداخته است و به اجمال یا به تفصیل درباره آنها اظهار نظر نموده است. در این قسمت خلاصه نظر او را در مورد ادراک بصری می آوریم:
صورتهایى که در چشم، آینه و تخیل وارد مىشوند، با هم وضعیت یکسانى دارند.
بدین معنى که هیچکدام از آن صورتها در خود چشم یا آینه و یا تخیل منطبع نمىگردند[به علت عدم انطباق کبیر بر صغیر].از طرف دیگر، شیخ معتقد است که این صور در مغز و هوا و...نیز تحقق ندارند.نیز شیخ صور آینهاى و تخیلى را کالبدها و صور عینى مثالى و معلق مىداند.از اینرو، صور بینایى نیز که در چشم و مغز و هوا و... تحقق نداشته و همانند صور آینهاى و خیالى هستند، چیزى جز همین صور معلق عینى و مثالى نمىباشند.
در تعریف ابصار از نظر شیخ باید گفت:ابصار، اشراق حضورى نفس به قوه باصره است که از مجراى این قوه به رؤیت صور عینى مثالى نائل مىآید.بیننده واقعى در عمل ابصار، نور اسفهبد یا نفس انسانى است.در عمل ابصار، علاوه بر اشراق حضورى نفس که عامل اساسى عمل ابصار است، شرایطى نیز براى حصول لازم دارد؛ از قبیل رویارویى یا مقابله با شىء، عدم حجاب بین بیننده و شىء و وجود نور و روشنایى و...پس باید گفت از نظر شیخ ابصار یعنى رؤیت صورتهاى مثالى.این قاعده را مىتوان در مورد دیگر ادراکات حسى نیز تعمیم داد و گفت:از نظر سهروردى ادراک حسى، حاصل مشاهده صورتهاى مثالى در عالم مثال است. (2)
دومین قسم ادراک، ادراک خیالى است. سهروردى از تحلیل صور خیالى بدین امر مىرسد که این صورتها در عالم خاصى به نام مثال تحقق دارند و نفس انسان در هنگام تخیل، در واقع به درک این صور معلق مثالى نائل مىآید. سهروردى مىگوید:
«صور خیالى منطبع در خیال نمىباشند، بلکه این صور در واقع عبارت از کالبدها و ابدان معلق در عالم مثال مىباشند که محل جسمانى ندارند. این ابدان و صور معلق عینى مثالى، مظاهرى دارند؛هر چند که در خود آن مظاهر واقع نمىباشند.مظهر صورتهاى خیالى، تخیل انسا مىباشد.در واقع خیال، آینه نفس است که به وسیله آن، صورتهاى مثالى مورد مشاهده قرار مىگیرند.» (3)
پس تخیل انسان جز مشاهده و درک حضورى صور خیالى در عالم مثال چیز دیگرى نمىباشد. پس مىتوان گفت ادراک خیالى، همان اشراق حضورى نفس به قوه خیال است که از طریق آن به مشاهده صور عینى مثالى نائل مىآید، هنگامى که خود شىء در برابر حواس انسان قرار نگرفته باشد و از حواس انسان غایب باشد.این نکته را باید افزود که قواى انسان و از جمله قوه خیال، عوامل زمینهساز و مستعد کننده براى ظهور صور مثالى هستند.
مىتوان دلیل شیخ را مبنی بر اینکه صور خیالى عبارت از صور معلق مثالی است رادر طى مقدماتى، چنین ترتیب داد:
1-ما داراى صورتهاى خیالى بسیار بزرگى (مانند آسمان، کوه و...)هستیم.
2-این صور خیالى از چند حالت خارج نیستند:یا منطبع در چشماند، یا منطبع در جرم مغز هستند و یا منطبع در خیال هستند که در مغز جاى دارد[در بطن اوسط مغز].همه سه حالت مذکور باطل است؛چرا که موجب انطباع کبیر بر صغیر مىشوند و این امرى محال است.
3-این صور خیالى در عالم حسى و جسمانى هم نیستند؛چرا که در این صورت، باید همه بتوانند این صور را درک کنند و حس نمایند؛در حالى که چنین نیست.
4- این صور عدم محض نیز نمىباشند؛زیرا داراى آثار عینى از قبیل:شکل، رنگ، مقدار و غیره هستند و علاوه بر آن درک مىشوند؛پس موجودند نه معدوم.
5-صور خیالى در عالم عقل نیز نمىباشند [اعم از طولى یا عرضى]چرا که عالم عقول و انوار عارى از ویژگىهاى جسمانى هستند.
پس این صور در عالم خاصى به نام عالم مثال موجود هستند. (4)
سرانجام در مورد ادراک عقلى نیز به اجمال باید گفت که:از نظر سهروردى ادراک عقلى با تکیه و در ارتباط با مثل نورى یا ارباب اصنام و عقول مجرد حاصل تواند شد.موضوع شناخت در ادراک عقلى امور محسوس نیست که عقل از آنها صورتهایى را تجرید نماید، بلکه تأمل در محسوسات و...سبب آمادگى نفس براى اشراق حضورى نسبت به ارباب انواع است.ادراکات عقلى انسان با استمداد و حضور اشراقى نفس نسبت به آنها حاصل مىگردد. (5)
نقش مثل در هستی شناسی فلسفه اشراق
سهروردى به پیروى از برخى بزرگان حکمت همچون انباذقلس، هرمس و فیثاغورس معتقد است هریک از انواع مادى و جسمانى مثالى در عالم عقل دارد و این مثال، نورى مجرّد از ماده، قائم به ذات و تدبیرکننده نوع و حافظ آن است که در زمان و مکان جاى ندارد. این صورت (مثال) بسیط، همانند روح براى صورت نوعیه جسمانى است و صورت جسمانى، حکم سایه و پرتو را براى آن نور پرفروغ دارد.
هر مثالى، «کلىِ» نوع مربوط به خود است؛ البته نه کلى به معناى منطقى، بلکه یا به این معنا که نسبت این مثال ـ که همانا ربّ نوع است ـ به همه افراد و اشخاص نوع مادى خود علىالسویه است و عنایت و دوام فیضش به همه افراد به گونه یکسان تعلق مىگیرد؛ یا به این معنا که هر ربالنوعى اصل و سرمنشأ نوع مربوط به خود است؛ و یا به این معنا که ربالنوع داراى مقدار، بُعد و جهت نیست؛ چنانکه درباره عقول و نفوس هر گاه تعبیر «کلى» به کار مىرود همین معنا اراده مىشود. کلى درباره ربالنوع (مثال) به معناى تصورى که فرض صدق آن بر کثیرین امتناع نداشته باشد نیست. هر مثالى (ربالنوع) داراى وجود و ذاتى متشخص است که بر هیچ چیز دیگرى غیر از خودش صدق نمىکند. به این ترتیب، هرگز بر ربالنوع که موجودى جزئى و مجرّد است نمىتوان حکم به کلى یا مادى بودن کرد.
دیگر آنکه با توجه به شدت و درجه وجودى بالاتر مثال و اینکه هرگز موجود سافل براى موجود عالى غرض نمىشود، وجود ربالنوع به دلیل وجود موجودات سافل مورد تدبیر آن مثال نیست. همچنین ارباب انواع همگى بسیطاند، هرچند صور و افراد تحت نوع آنها مرکب باشند؛ زیرا شرط مماثلت، مشابهت از همه جهات نیست و در صورت مماثلت از همه وجوه، اساسا مثال و ممثّل یکى و عین هم خواهند شد و تعدّد و دوگانگى در کار نخواهد بود. به همینروى، لازم است ممثل از جهتى مخالف و از جهتى دیگر مطابق مثال باشد تا هم تعدّد و هم جهت مماثلت پدید آید.
نتیجه دیگر آنکه از نیازمندى صورت نوعیه مادى به مادهاى که در آن حلول، و به آن قیام کند، نیازمندى مثال آن نوع به آن ماده لازم نمىآید؛ زیرا مثال نورى به دلیل کمال ذاتىاش بىنیاز از قیام به محل است؛ در حالى که صورت جسمانى ناقص، و فاقد کمال ذاتى مثال خود است.
نکتهاى مهم: چنان نیست که در عالم مُثل، خودِ حیوانیت یک مثال، و براى نمونه دو پا داشتن آن حیوان یا هر ویژگى دیگر آن هر کدام مثالى داشته باشند؛ بلکه هر آنچه از کمالات و ویژگىها که در یک نوع یافت مىشود، همگى به وجود واحد و بسیط موجود عقلى موجودند. براى نمونه چنین نیست که مُشک خودش وجودى داشته باشد و بویش وجودى دیگر. ظل و رشحه هر موجود نورى عقلى نیز که در عالم ماده موجود مىشود، با همه آن ویژگىها وجود مىیابد و مشک همراه با بوى خود، و شکر همراه با شیرینىاش موجود مىشود.
آنچه از گفتههاى دو پهلو که در کلام پیشینیان است نیز بایستى بر آنچه گفته شد حمل شود؛ زیرا پیشینیان انکار نمىکنند که کلیات، امورى ذهنىاند و به دلیل تشخص وجود خارجى نمىتوانند در عالم عین موجود شوند. به همینروى، معناى سخن ایشان که «در عالم عقول انسان، کلى وجود دارد» تحقق کلى منطقى به معناى «المحمول على کثیرین» نیست؛ بلکه به معناى داشتن نسبت مساوى ربالنوع با افراد مورد تدبیر آن است. در واقع، آن مثال اصل و منشأ آن افراد، مستلزم همه احوالات آنها، و گویى کل آن افراد است. با همه عنایتى که ربالنوع به نوع (و افراد آن) دارد، ارتباط آن با افراد نوع، ارتباط تعلق و حلول در آنها نیست، به گونهاى که از ترکیب آن با بدن فردى از نوع، شخص یا نوع واحد حاصل آید؛ بلکه خود ربالنوع به تنهایى (و با وجود بسیطش) نوع است.(6)
سرانجام اگر کسى چون هرمس مىگوید: «ذاتى روحانى، معارف را به من القا کرد؛ از او پرسیدم: کیستى؟ گفت: من حقیقت کامل و تامّ تو هستم»، این گفته را نباید حمل بر این کرد که ربالنوع ما چیزى همانند ماست(7).
برخى نامهاى دیگر مُثل
در تعابیر افلاطون، علاوه بر واژه صورت و مثال (idea) که ظاهرا نخستین بار در کتاب فایدون آمده است، کلماتى مانند معنا در کتاب مهمانى، و هنادس (وحدتها) یا مونادس (یگانه) در کتاب فیلبوس دیده مىشود که همگى اشاره به همان حقیقتى دارند که پیشتر توضیح آن گذشت.
در میان کلمات شیخ اشراق و نیز دیگر اندیشهوران اسلامى، واژگان گوناگونى براى بیان مُثل افلاطونى به کار رفته است، که برخى از آنها عبارتاند از: مُثل، مُثل افلاطونیه، مثل نوریه، عقول عرضیه، مثل الهیه، صور الهیه، مثل عقلیه، اسماى الهیه، ملائکه مدبره، و ربالنوع.
ادلّه شیخ اشراق بر وجود مُثل
ادلّه شیخ اشراق بر وجود مُثل را مىتوان به سه دسته ادلّه عقلى، دلیل شهودى، و اشارات و تأییدات نقلى و وحیانى تقسیم کرد.
1- ادلّه عقلى
دلیل نخست: شیخ اشراق این دلیل را با مددگیرى از قاعده امکان اشرف اقامه مىکند(8). وى نخست قاعده مزبور را چنین تعریف مىکند: از قواعد اشراقى، یکى این است که هرگاه ممکنِ اخس (در مقایسه با ممکن اشرف از آن) موجود باشد، بایستى ممکنِ اشرف از آن در مرتبهاى پیش از آن موجود شده باشد و نقش واسطه و علت را در صدور موجود اخس از نورالانوار و علتالعلل داشته باشد؛ وگرنه محال لازم مىآید.
وى سپس برهانى بر اثبات قاعده پیشگفته ـ که از فروع قاعده الواحد است ـ مىآورد و چنین نتیجه مىگیرد که از وجود ممکن اخس، مىتوان وجود ممکن اشرف را کشف کرد. با توجه به اینها، تقریر دلیل بدین شرح است:
مقدّمه اول: ممکنات عالمِ اجسام و نیز نفوس متعلق به ماده که مجرّد ناقص و مدبر ابداناند، وجود دارند.
مقدّمه دوم: ممکنات مجرّد که از هر حیث مجرّد بوده، تعلقى هم به ابدان نداشته باشند، ممکناتى کاملتر و شریفتر از جسمانیات و نفوس مدبّرهاند؛ به گونهاى که مىتوان موجودات عالم جسمانى را سایهاى از ممکنات عالم مجرّد به شمار آورد.
مقدّمه سوم: نظم و ترتیب بین موجودات عالم جسمانى، بسیار شگرف و اعجابانگیز است؛ اما این نظم و ترتیب در عالم ممکنات عقلى، بسى شگرفتر و اعجابآورتر خواهد بود؛ چرا که عالم اجسام، سایه عالم انوار و عقول است.
مقدّمه چهارم: بنابر قاعده امکان اشرف، در صورت موجود بودن ممکن اخس، ضرورتا وجود ممکن اشرف و علیت آن نسبت به ممکن اخس کشف مىشود.
نتیجه: با توجه به وجود جواهر جسمانى، وجود جواهر عقلانى، اعم از عقول طولیه و عقول عرضیه (مُثل افلاطونى) کشف و اثبات مىشود؛ عقولى که خارج از مکان، ثابت و ابدىاند.
دلیل دوم: شیخ اشراق این دلیل را به نقل از برخى حکما مىآورد(9)، ولى با توجه به اینکه نقدى بر آن وارد نساخته است، به نظر مىرسد خود نیز با آن موافق باشد. تقریر این دلیل چنین است:
مقدّمه اول: در اجسام نباتى افعال بسیارى دیده مىشود که نمىتواند ناشى از قواى فاقد شعور و ادراک نبات باشد؛ کارهایى مانند تصرف در غذا، نشو و نما و تولید که در هریک از اینها، حکمت و کیفیتى عجیب نهفته است. براى نمونه اینکه کدام دسته از مواد غذایى جذب، و کدام بخش دفع شود تا براى گیاه سودمند باشد کارى نیست که بدون گونهاى ادراک عملى باشد؛ در حالى که هیچیک از قواى گیاه داراى ادراک لازم براى چنین کارى نیست. همچنین در فرایند رشد و نمو، آنچه به وسیله قوه نامیه وارد گیاه مىشود، نیازمند جایى در گیاه است تا در آن قرار گیرد و ایجاد آن فضا خود نیازمند تحریک قوه نامیه از سویى، و حرکت اجزاى گیاه در جهات مختلف از سوى دیگر است. علاوه بر این، آنچه وارد گیاه شده است نیز بسته به اعضاى گوناگون گیاه، در جهاتى مختلف حرکت مىکند، نه فقط در یک جهت. این حرکات مختلف ممکن نیست که از قوّهاى واحد، که تنها مقتضى حرکاتى مشابه است، صادر شده باشد.
مقدّمه دوم: به این ترتیب، باید افعال مزبور را به موجودى نسبت داد که از قوه ادراک برخوردار باشد.
مقدّمه سوم: هر موجودى که از قوه ادراک برخوردار باشد، یا حال در جسم نبات، و یا مجرّد تام است؛ یعنى در جسم نبات حلول نمىکند.
مقدّمه چهارم: ولى این موجود نمىتواند حال در جسم نباتى باشد؛ زیرا اجسام نباتى همیشه در حال تحلیل و تغییرند و این تحلیل و تغییر دایم، دامنگیر موجود حالّ در نبات هم مىشود و چنانچه این تغییر و تحلیل در آن موجود و قوّه که فاعل در اجسام نباتى است راه یابد، صدور کارهایى که برشمردیم بر روندى پایدار و یکنواخت ناممکن خواهد بود؛ زیرا نظام و مزاج گیاه، همواره ثابت است و امر ثابت را نمىتوان به موجودى که مستمرا در حال تحلیل و تغییر است، مستند کرد.
مقدّمه پنجم: بنابراین حفظ نظام و بقاى مزاج گیاه را باید به قوّه و موجودى نسبت داد که مجرّد باشد، نه حال در نبات و نه جزئى از نبات. این موجود مجرّد صاحب ادراک، همان «ربالنوع» است و هر نوعى از نبات، قوّهاى مجرّد، مدرِک و قائم به ذات دارد که پرورنده آن نوع است.
مقدّمه ششم: در حیوانات نیز افعال عجیب بسیارى دیده مىشود که شگفتانگیزتر از افعال نبات است و به همانگونه که درباره نبات گذشت، این افعال را نمىتوان به اجزا و قواى درونى حیوان، یا به قوّه و موجودى که حالّ در حیوان باشد (نفس حیوانى) مستند کرد.
مقدّمه هفتم: در انسان نیز همان افعال غریب و حکمتهاى شگرف، به اضافه افعالى بیشتر دیده مىشود؛ ولى نمىتوان این افعال و عجایب را به هیچیک از اجزا و قواى بدنى انسان و یا نفس ناطقه او نسبت داد؛ زیرا علاوه بر محالاتى که پیشتر گفتیم، اضافه مىکنیم که افعال غریب را چگونه مىتوان به نفس ناطقه منتسب کرد، در حالى که نفس از این تدبیرها و تغییراتى که روى مىدهد بىخبر است؟
مقدّمه هشتم: با توجه به مقدّمه ششم و هفتم، بایستى افعال و تدبیرات حیوان و انسان را نیز به موجوداتى مجرّد و مستقل از ابدان و اجرام حیوانى و انسانى منتسب دانست؛ زیرا پرورنده انواع حیوانى و انسان، از آنجا که مجرّد است، یا نفس آنهاست و یا عقل (مجرّد تام).
مقدّمه نهم: ولى این پرورندهها (ارباب انواع) نمىتوانند نفس باشند؛ زیرا نفس از رنج بدن رنجور مىشود؛ در حالى که ربالنوع از تألّم نوع، متألّم نمىشود. دیگر آنکه نفس، تنها به یک بدن تعلّق مىگیرد؛ در حالى که پرورنده نوع با همه اشخاص نوع ارتباط و تعلّق دارد.
نتیجه: هریک از انواع نباتى، حیوانى و انسان داراى پرورنده و ربالنوع ویژه خود است که تدبیر امور آن نوع را بر عهده دارد و هرچه نوع شریفتر و داراى مزاج و نظامى کاملتر باشد، ربالنوع آن نیز شریفتر و قوىتر خواهد بود.
سهروردى مىافزاید:
این گروه مىگویند: جذب شدن روغن چراغ به آتش در چراغها، نه از جهت ضرورت امتناع خلأ و نه از جهت آن است که آتش خاصیت جذب روغن دارد؛ بلکه به علت تدبیر ربالنوع آتش است که حافظ آتش مىباشد و فارسىزبانان آن را «اردیبهشت» مىنامند؛ و نیز ایشان (پارسیان) در تعظیم ارباب انواع بسیار مبالغه مىکنند و در همه احوال از آنها یارى مىجویند. محققان این طایفه معتقدند پرورنده نوع موجود نشده تا مثال و قالب براى اشخاص نوع باشد [و به عبارتى، وجود اشخاص نوع، غرض براى وجود ربالنوع نیست]؛ زیرا انواع جسمانى سایهها و روگرفتهایى از ارباب انواع هستند و نسبتى در شرف وجودى میان این دو نیست؛ بلکه عقولْ اشرف از محسوساتاند [و سافل نمىتواند غرض وجود اعلا باشد]؛ و همچنین مىگویند: چگونه واجبالوجود و مبدعِ حق، در ایجاد اشیا محتاج به مثُل باشد تا مُثل دستور و نمونه او در صُنع و آفرینش باشند؟ چه در این صورت، در موجود گردانیدن مُثل، باز محتاج به مثالى دیگر باشد و همچنین در موجود گردانیدن آن مثال، حاجتمند مثالى دیگر، و تسلسل لازم مىآید(10).
شاید این بیان اخیر اشاره به تعبیرى باشد که افلاطون در کتاب تیمائوس آورده است. وى در این کتاب مىگوید خدا یا صانع (دمیورژ) اشیاى این عالم را بنابر الگوى صور (مُثُل) مىسازد. اگر چنین باشد شاید بتوان گفت این اشکال بر افلاطون وارد نیست؛ زیرا اولاً چنانکه در ادامه این نوشته ـ در بخش «نگاه افلاطون به مُثل در نظام هستى» ـ خواهیم دید، اساسا دمیورژ همان واحد (یا خدا) که آفریننده مُثل باشد، نیست؛ ثانیا ساختن و ایجاد اشیا بنابر الگوى مُثل، لزوما به معناى نیازمندى صانع به مُثل در آفرینش نیست؛ زیرا پس از ایجاد مُثل که به گونه ابداعى بوده است، مشابه آفریدن موجودات مادى با مُثل، گزندى به توانایى و قدرت واحد وارد نمىکند و او را نیازمند مُثل نمىسازد و نیز تسلسل ادعاشده نیز پیش نمىآید.
2-دلیل شهودى
دلیل دیگر شیخ اشراق بر وجود مُثل، ادعاى شهود این موجودات توسط بسیارى از افراد، آن هم به دفعات فراوان است(11). به گفته شیخ اشراق، اساسا دلیل گرایش به وجود مُثل همان شهود آنهاست و اگر کسانى در پى ارائه ادلّه عقلى و مؤیدات نقلى برآمدهاند، از آنروست که خواستهاند اشخاص فاقد روح مجرّد و شهود عرفانى را قانع کنند، و براى ایشان حجت بیاورند؛ وگرنه هیچ صاحب کشف و شهودى نیست، مگر آنکه این عوالم را دیده و به وجود آنها معترف باشد. بیشترین اشارات انبیاى الهى علیهمالسلام و بزرگان حکمت به همین عوالم است. افلاطون، و پیش از او سقراط و پیشینیان ایشان همانند هرمس و آغاثاذیمون و انباذقلس نیز همگى چنین مىاندیشیدهاند. بیشتر ایشان تصریح کردهاند که این امور (از جمله مُثل) را در عالم نور دیدهاند. افلاطون گفته، زمانى که تعلّقات بدنى و جسمانى خود را قطع مىکرده، این موجودات را مىدیده است. حکماى پارسى و هندى بدون استثنا داراى همین رأىاند و فضلاى بابلى و یونانى نیز همگى ادعاى شهود این امور را کردهاند. در این صورت، چگونه مىتوان گفتار بزرگان نبوت و حکمت را درباره چیزهایى که خود در خلوات و ریاضاتشان شهود کردهاند نپذیرفت و معتبر ندانست؟
سهروردى مىافزاید:
من خود در آغاز حکمت، مانند مشّائیان شدیدا منکر وجود مثل بودم و متعصبانه بر رأى مشّائین پاى مىفشردم؛ ولى به سبب توفیق و برهان الهى [لولا أن رأى برهان ربّه] در اثر دوام خلوات و کثرت مجاهدات، توانستم به مشاهده انوار مجرّده و احاطه علمى به اینکه آنچه در عالم اجسام، از صور و اَشکال و هیئات، هست همگى سایههایى از صور و مُثل نورى مجرّد ساکن در عالم عقل است، موفق گردم؛ و چنانچه کسانى باشند که دلایل عقلى ایشان را معتقد به وجود این موجودات نمىکند و عقل و اندیشه، ایشان را قانع نمىگرداند، بر آنان باد به انجام ریاضات و حضور در خدمت اصحاب شهود، به این امید که براى ایشان توفیق و زمینهاى براى مشاهده انوار مجرّده و ذوات ملکوتیه که امثال هرمس و افلاطون مشاهده مىکردهاند فراهم آید و به شهود پرتوهاى روحانى که زردشت در کتاب «زند» از آنها خبر داده و آنها را سرچشمههاى «خُرّه» ـ یعنى نورى که از خداى تبارک و تعالى
ساطع مىگردد و کسانى که از آن بهرهمند مىشوند، توان ریاست بر دیگران مىیابند و افراد به واسطه آن، یاراى انجام هر عمل و صناعتى را پیدا مىکنند ـ دانسته، نایل مىآید؛ و شاهنشاه کیخسرو نیز در اثر ریاضت نفس و عبادت، خود را به این عوالم عروج داد و از انوار و حکمت الهى بهرهمند گردید و در اثر بهرهمندى از «کیان خرّه» ـ یعنى سهمى از خرّه که نصیب پادشاهان مىشود ـ قدرت پادشاهى و اقبال و خضوع رعیت نسبت به خود را فراچنگ آورد؛ و چنانکه گذشت، حکیمان پارس همگى بر این عقیدهاند که هر نوعى از افلاک و کواکب و بسایط و مرکبات عنصرى و مادى، داراى «رب» و پرورندهاى در عالم نور هستند که کار تدبیر آن نوع را بر عهده دارد؛ و از همین جاست که پیامبر ختمى مرتبت صلىاللهعلیهوآله مىفرماید: «هر چیزى را مَلَکى است» و حتى فرموده: «به همراه هر قطرهاى از باران، ملکى فرود مىآید».
حکیمان پارسى نیز به دلیل همین عقیده جزمىشان معتقدند حتى آب داراى «ربالنوع» در عالم ملکوت است و آن را «خرداد» نامیدهاند و ربالنوع درختان را «مرداد»، و ربالنوع آتش را «اردیبهشت» نام نهادهاند؛ و این انوار و ارباب انواع، همانهایند که انباذقلس، هرمس، فیثاغورس و افلاطون و امثال ایشان به آن اشاره کردهاند، و هریک از ارباب انواع را نورى مجرد از ماده، قائم به ذات، معتنى به نوع و مدبر و حافظ آن دانستهاند. و دلیلى که ارباب انواع را مُثُل نامیدهاند آن است که هریک از نوع مادى و ربالنوع آن، به جهتى مثال براى دیگرى است؛ زیرا همانگونه که نوع مادى، مثال و نمونه نوع عقلى و نورى در عالم محسوسات است، نوع عقلى نیز مثال [و نمونه کامل] نوع مادى در عالم عقول است(12).
3- اشارات و تأییدات نقلى و وحیانى
ادلّه دیگرى که سهروردى براى اثبات عالم مُثل مىآورد، عبارت از برخى تأییدات نقلى است(13). وى نخست حدیثى را از پیامبر اکرم صلىاللهعلیهوآلهنقل مىکند:
ایشان فرمودهاند: براى خداى متعال هفتاد و هفت حجاب از نور هست [و در روایتى هفتصد حجاب، و در روایتى دیگر هفتاد هزار حجاب نورانى، و در روایت سومى، تعبیر حجاب نورى و ظلمانى وارد شده است] که اگر این حجابها را کنار بزند، انوار ساطعه از ذات کبریایىاش دیدگان و عقول را به حیرت درخواهد آورد و اهل دنیا، و کسانى که غرق در شهوات و انس با محسوساتاند و علایق جسمانى و بدنى آنها را به خود مشغول داشته است، هرگز توان مشاهده آن ذات نورى، و اتصال به او را نخواهند داشت [و این حجابهاى نورى، همان عقول و نفوساند که شمارشان بسیار، بلکه نامتناهى است]؛ چنانکه در آیه 35 سوره مبارکه «نور» مىفرماید: «اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ»، به این معنا که خداى سبحان، محض نور، و انوار دیگرْ اشعهها و پرتوهایى از آن نور بحتاند؛ و یا آنکه فرمود: «انّ العرش من نورى»؛ اما عرش عقلى که همان عقل اول است، و عرش نفسى که نفس فلک اول باشد، روشن است که پرتو نور الهىاند و عرش جسمانى یا همان فلک اعظم نیز از نور خداست؛ زیرا از انوارى است که به ذات و نور الهى منتهى مىشود و به این ترتیب، همه هستى در حقیقت از انوار او ـ جلّ و علا ـ مىباشد.
در برخى دعاهاى وارد از پیامبر صلىاللهعلیهوآله نیز آمده: «یا نور النور! احتجبت دون خلقک، فلا یدرک نورک نورٌ [أى: لا یحیط بنورک شىء من الأنوار العقلیه] یا نور النّور، قد استنار بنورک اهل السماوات واستضاء بنورک اهل الأرض، یا نور کلّ نور، خامدٌ بنورک کلُّ نور [من الأنوار المجرده العقلیه]؛ و باز از دعاهاى رسیده یکى این است که: «اسئلک بنور وجهک الذى ملأ ارکان عرشک» و نور وجه عبارت از حقیقت ذات الهى است که عرش و آنچه از عوالم نورانى و ظلمانى در آن است، یعنى ارکان عرش، همگى صادر از همان ذات مقدساند(14).
شیخ اشراق سپس مىافزاید:
من این شواهد را نیاوردم براى آنکه حجتى اقامه کرده باشم بر وجود واجبتعالى و عقول یا بر تجرّد و نامحسوس بودن آنها؛ بلکه شواهد مذکور صرفا بیاناتى تنبیهىاند و چنین شواهدى بر وجود عقول، در صحف نازل شده بر پیامبران و کلام حکماى پیشین فراوان و بىشمارند، و ما صرفا پارهاى از آنها را بیان، و از ذکر باقى شواهد صرفنظر کردیم(15).
در پایان این بحث بد نیست یادآورى کنیم که بسیارى از اندیشمندان اسلامى درباره مُثل افلاطونى سخن گفته، و ادلّهاى از عقل و نقل و شهود براى اثبات آن اقامه کردهاند، که به دلیل محدودیت موضوع مقاله از پرداختن به آنها معذوریم و علاقهمندان را به پىگیرى بیانات و ادلّه این گروه از اندیشمندان دعوت مىکنیم(16).
شاهرودی مباحث مربوط به تدریس اینجانب مانند سرفصل ها، عناوین پژوهشهای مربوط به درس، پژوهشهای دانشجویان در زمینه های فلسفه و عرفان و سایر دروس رشته فلسفه و حکمت اسلامی به منظور استفاده دانشجویان علاقمند ارائه خواهد شد |